همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
امروز روز آسودگي نيست
ما در مهاباد در مقري مستقر شديم که نزديک ارتش بود. حاج مهدي گفت: « اگر بفهمند تعدادمان کم است بيکار نمي نشينند. نبايد بگذاريم که بفهمند چند نفر هستيم. بايد کاري کنيم که فکر کنند تعداد ما زياد است. »
نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
ضد انقلاب را زمين گير کرد!
شهيد مهدي کازروني
ما در مهاباد در مقري مستقر شديم که نزديک ارتش بود. حاج مهدي گفت: « اگر بفهمند تعدادمان کم است بيکار نمي نشينند. نبايد بگذاريم که بفهمند چند نفر هستيم. بايد کاري کنيم که فکر کنند تعداد ما زياد است. »سرهنگ حسني پرسيد: « اين کار آساني نيست، چطور مي شود اينطور وانمود کنيم ؟»
حاج مهدي لبخندي زد و گفت: « مگر قرار نيست جيره ي غذايي سپاه را از ارتش بگيريم ؟ خوب مي گوييم 350 نفر هستيم. »
همين کار را هم کرديم. به اصرار حاج مهدي اول هر ماه جيره ي غذايي يک ماه را براي 350 نفر از ارتش تحويل مي گرفتيم و مطمئن بوديم واسطه هايي که غير ارتشي هستند و از نيروهاي نفوذي ضد انقلاب هستند بزودي خبر استقرار 350 نفر سپاهي را به گوش رؤساي خود مي رسانند. آنها اينطور فکر مي کردند اما واقعيت چيز ديگري بود و شهر در دست دشمن بود. حاج مهدي مسئوليتها را تقسيم کرده بود تا توان مقابله با ضد انقلاب را بالا ببرد. امّا عملاً مبارزه کاري غيرقابل تصوّر بود. حتي اگر واقعاً 350 نفر بوديم. ما نمي توانستيم در شهر تردّد کنيم؛ يا بايد با هلي کوپتر بالاي شهر پرواز کنيم يا در ستونهاي بزرگ حرکت کنيم.
اما مگر مي شد حاج مهدي با آن همه شور و شجاعت بين ما باشد و چنين وضعيتي ادامه پيدا کند! يکي دو روز پس از استقرار در مقر، حاج مهدي گفت: « ديگر وقتش شده روشمان را عوض کنيم. »
نمي دانستيم چکار مي خواهد بکند فقط مرا صدا کرد و بعد بدون هيچ محافظ و نفراتي سوار جيپ شديم و به داخل شهر رفتيم. چهره ي شهر عادي به نظر مي رسيد. ولي هر لحظه امکان داشت از يک پنجره گلوله اي شليک شود و حالا حاج مهدي مي خواست با هم در شهر گشت بزنيم. وقتي حاج مهدي به من گفت که بيا در شهر گشتي بزنيم واقعاً تعجّب کردم. پرسيدم: « با چي ؟»
گفت: « با جيپ. »
نمي دانم چي شد که قبول کردم با او بروم. رو دربايستي بود ؟ هيجان بود ؟ هر چه بود که متوجّه نبود چه کار خطرناکي مي کنم. البته حاج مهدي قبلاً يکبار به مهاباد آمده بود و سه ماه هم مانده بود و کاملاً به وضعيت شهر آسنايي داشت ولي هر چه بود، شهر در دست ضد انقلاب بود و کار ما عمل متهوّرانه اي بود.
سوار جيپ شديم و توي شهر مشغول گشت زدن شديم و مهدي موقعيتهايي را که احتمال درگيري داشت، به من نشان مي داد. مردم همينطور با تعجّب به ما نگاه مي کردند. حتماً نمي دانستند عمل ما را چطوري توجيه کنند.
همين طور که گشت مي زديم موتورسواري از کنار ما عبور کرد و بعد سرعتش را کم کرد تا ما از او جلو بزنيم. حاج مهدي که متوجه شده بود او مراقب ما است يکدفعه جلوي موتور پيچيد و طوري ايستاد که او با موتور به زمين افتاد. آن زمان سوار شدن بر موتور 750 قدغن بود. حاج مهدي همين را بهانه کرد و با صداي بلند به او گفت: « به چه اجازه اي موتور سوار شداه اي ؟ آن هم موتور 750 ؟»
مرد که انتظار چنين برخوردي نداشت، خودش را جمع و جور کرد و قيافه اي حق به جانب گرفت و گفت: « موتور خودم است. دلم مي خواهد. »
حاج مهدي با خشونت گفت: « خيلي خوب اگر مال خودت است فردا بيا سپاه، سندش را بياور و موتورت را بگير. »
و بعد بدون اينکه به اعتراض او اهميت دهد، موتور را از او گرفت و خودش سوار موتور شد و از پشت جيپ حرکت کرد. بعداً وقتي تحقيق کرديم، متوجه شديم موتور دزدي بوده است براي همين هيچوقت آن مرد به سپاه نيامد که موتورش را بگيرد.
همراه حاج مهدي مرد را پشت سر گذاشتيم و به منطقه اي رسيديم که مردم دور دو تانک منهدم شده ايستاده بودند و چند نفرشان نيز هورا مي کشيدند و اظهار شادي مي کردند و بقيه ي مردم تماشا مي کردند. حاج مهدي کنار تانکها ايستاد و پرسيد: « چه خبر است ؟ چه کسي اين تانکها را منهدم کرده است ؟»
يکي از کساني که هورا مي کشيد، با قلدري جلو آمد و گفت: « ما زديم، حزب دموکرات! »
حاج مهدي با عصبانيت فرياد کشيد: « بعد از اين نمي توانيد چنين کاري بکنيد. برويد به روستاييان بگوييد که اوضاع تغيير کرده چون بچّه هاي سپاه کرمان آمده اند. بعد از اين اگر يک نفر از ما شهيد شود، ده نفر از شما را به درک واصل مي کنيم. اگر هم خيلي اذيت کنيد، همه ي شما را بدون استثناء مي کشيم و دفن مي کنيم تا کود خاک شويد و بعد سيب زميني مي کاريم. »
و بعد حاجي مهدي مردم عادي را هم مورد خطاب قرار داد و گفت: « اين مسئله شامل مردمي هم که با ضد انقلاب همکاري مي کنند مي شود و ... »
اينقدر اين صحبتهاي حاج مهدي مؤثر بود که روز بعد ريش سفيدهاي شهر به همراه مردم، قرآن به دست گرفتند و وارد سپاه شدند و از شهيد عرب نژاد که فرمانده ي سپاه بود خواستند که سپاه به آنها کاري نداشته باشد. از فرداي آن روز خواب خودش از چشمان ضد انقلاب رفت. کسي به کردستان آمده بود که ديگر نمي گذاشت آب خوش از گلوي ضد انقلاب پايين برود. دوره ي آنها مي بايست کم کم به پايان مي رسيد. شايد خودشان هم حدس زده بودند که نفسهاي آخرشان است. (1)
پيش دستي در حمله
شهيد مهدي کازروني
آنچه که در مورد ايشان قابل تأمل است، روحيّه ي ايشان در مبارزه بود. شهيد کازروني بيشتر از اينکه دفاع کند، حمله مي کرد. هيچوقت منتظر حمله از طرف دشمن نمي نشست و در حمله ها، تاکتيکها و شگردهاي ابتکاري خودش را بکار مي برد.يادم هست که به ما فرمان مي داد تا لباس کردي بپوشيم. چون گروهکها نيز اگرچه گاهي کرد نبودند، لباس کردي مي پوشيدند ولي با وجود اينکه هر لحظه اين امکان وجود داشت که بچّه هاي خودمان را به جاي دشمن بگيريم، به خاطر طرحهاي ايشان هيچوقت اين اتفاق نيفتاد. به همراه چنين فرمانده اي بودن، هر لحظه اش اطمينان بود و امنيت. ما با لباسهاي مبدّل در خيابانهاي قدم مي زديم و با اتکّا به آقاي کازروني دلگرم مي شديم. طوري رفتار ايشان طبيعي بود که اهالي شهر هم متوجه ي غريبه بودن ما نمي شدند. ما خطر مي کرديم و حتي الآن که فکرش را مي کنم، از شجاعت خودم تعجّب مي کنم ولي بودن با حاج مهدي ترس را در ما هم از بين مي برد. البته نمي توان گفت که اصلاً نمي ترسيديم ولي دلهره ي شکست را نداشتيم. ما براي اينکه توجّه کسي را جلب نکنيم، ناچار بوديم که گروهي حرکت نکنيم و به شکل دسته هاي دو نفري يا سه نفري تردّد مي کرديم. خوب براي مقابله با دشمنان، تعداد ما بسيار کم بود ولي اگر مي خواستيم با نفرات بيشتري حرکت کنيم، امکان اينکه توجّه مردم عادي و ضد انقلاب را به خودمان جلب کنيم، بيشتر بود. ولي خوب هر چند که ما هر قدمي که بر مي داشتيم، بيشتر به سمت خطر مي رفتيم ولي در کنار کسي بوديم که توکّل شديد و غيرقابل وصفي نسبت به خدا داشت و اصلاً نمي ترسيد و باعث مي شد که ما هم نترسيم. (2)
کسالت بچّه ها را فوراً برطرف مي کرد
شهيد مهدي کازروني
از خوبيهاي کار کردن و همکاري با فرماندهي مثل حاج مهدي کازروني، اين بود که موقع روبرو شدن با دشمن و زمان جنگ و طرح ريزي عمليات، بسيار جدي بود ولي در زمان عادي و در بين بچّه ها بسيار شاد و خوشرو بود و حتي با بچّه ها شوخي مي کرد. تا متوجه مي شد بچّه ها احساس خستگي يا کسالت مي کنند يا وضعيتي که در آن هستند، به آنها فشار مي آورد، فوري کاري مي کرد يا چيزي مي گفت که باعث تغيير روحيّه ي آنها مي شد و از آنجايي که خودش خيلي جوان بود گاهي هم شوخيهايي مي کرد که متناسب سن و سال او بود. مثلاً يکدفعه پتو را روي يکي از بچّه ها مي انداخت و با دوستانش او را کتک مي زدند و هياهو و جنجال به راه مي انداختند و اينطوري خستگي و احساس عاطفي دوري از خانواده را از بچّه ها دور مي کرد و براي کساني که تحت فرماندهي او بودند، محيطي باز ايجاد کرده بود طوري که همه با او صميمي و دوست بودند و نه به خاطر وظيفه اي که در فرمانبرداري از او داشتند بلکه به خاطر محبّتي که به او داشتند، از ايشان اطاعت مي کردند و به همين علت خيلي کم پيش مي آمد که بچّه هاي کرمان دچار کسالت شوند. (3)بچّه ها را آماده ي عمليات دوباره کرد
شهيد مهدي کازروني
وقتي شب عمليات والفجر يک، عمليات لو رفت، نيروهاي بسياري پشت معبرها ماندند، چون سيم خاردارها به موقع باز نشده بودند. آن شب عده اي از رزمندگان که ايمان و فداکاري شان هنوز هم باعث حيرت است، روي سيمهاي خاردار دراز کشيدند تا ديگران از روي آنها عبور کنند و هيچ مانعي باعث توقف عملياتي که مدتها انتظارش را مي کشيدند، نشود. بچّه ها عبور کردند و با هدايت شهيد کازروني معبر را پشت سر گذاردند. اما آتش خيلي سنگين بود و چند نفر از نيروهايي که پشت خط گردانها منتظر عبور بودند، زخمي و شهيد مي شدند. اين حوادث که به دنبال هم اتفاق مي افتاد و علتش لو رفتن عمليات بود، روحيّه ي بچّه هاي گردان را تضعيف کرده بود. شهيد کازروني که توجه اين مسئله شده بود، بچّه ها را دور خود جمع کرد و با آنها صحبت کرد و طوري به آنها روحيّه داد که بچّه ها دوباره آماده ي عمليات شدند و شهيد با سازماندهي مجدد آنها را به طرف خط حرکت داد. آن شب شهيد کازروني و رزمندگان همراهش توانستند ارتفاعات 135 و 139 را تصرّف و پاکسازي کنند. (4)امروز، روز آسودگي ما نيست
شهيد علي بينا
موقع رفتن گريه ام گرفت؛ نه مثل سال اول زندگي. برگشت و گفت: « بايد وابستگي ات را کم کني. »گفتم: « چرا ؟ حق ندارم همسرم را دوست داشته باشم ؟»
گفت: « فقط به خاطر دينمان. من هم دنبال آسايش هستم؛ ولي مي بيني که. امروز، روز آسودگي ما نيست. من بايد بروم. »
گفتم: « حرفي ندارم. مانعت نمي شوم؛ ولي بدان که روزهاي سختي را مي گذرانم. چشمم به در است تا بيايي. »
گفت: « مي دانم؛ ولي تمرين کن. روزهاي سخت تو در پيش است. »
گفتم: « اصلاً نگران من نباش. برو؛ خدا پشت و پناهت. ببخش که اينجوري کردم. »
گفت: « فاطمه ي زهرا، اجرت را زياد مي کند. »
يک کاسه ي آب پشت سرش خالي کردم و آمدم در اتاق را به روي خودم بستم. هم عصباني بودم و هم غمگين. دوري علي رنجم مي داد. اين بار هم نتوانسته بودم برخودم مسلط باشم. يعني در امتحانم شکست خورده بودم. (5)
پينوشتها:
1- روزهاي سخت نبرد، صص 110-107.
2- روزهاي سخت نبرد، صص 125-124.
3- روزهاي سخت نبرد، صص 166-165.
4- روزهاي سخت نبرد، ص 169.
5- تلّ آتشين، ص 290.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}